روز اول محرم سال 61 هجری قمری

 

"صحرای نجف"

-         ای حر ! از ما چه می خواهی؟

-         می خواهم تو را به کوفه نزد امیر عبید الله ببرم.

-         من با تو نمی آیم.

-         من مامور نشده ام که با تو بجنگم . به من دستور داده اند تا کوفه مراقب تو باشم.اگر با من به کوفه نمی آیی پس به راهی برو که نه به کوفه باشد و نه به مدینه تا مجبور نشوم که یا مرد بزرگواری چون تو بجنگم.

-         من به طرف قادسیه می روم.

-         من هم تا دستور بعدی از تو دست بر نمی دارم و به دنبال تو می آیم.

 


 

روز دوم محرم

 

"دشت نینوا"

سوار, کمانی بر دوش  گذاشته بود و به سرعت , اسب می تاخت.گویی پیغام مهمی از کوفه برای حر آورده بود. وقتی به لشکر حر رسید , از اسب پیاده شد.

سلام کرد و نامه ای به او داد . حر , نامه را باز کرد.

خط عبیدالله بن زیاد را شناخت.

-         ای حر ! وقتی نامه من به دست تو رسید حسین و یارانش را نحت فشار بگذار  و آنان را مجبور کن تا در سرزمینی خشک و بی آب قرار بگیرند.

-         سرزمینی خشک و بی آب , گرم و سوزان , تا چشم کار می کرد بیابان بود و نیزه های داغ خورشید که در تن خاک فرو می رفت.دشتی مرده و بی روح .آفتاب سوخته و عطشناک.خاک می نالید . ناگهان اسب امام ایستاد . امام پرسید : " این جا کجاست ؟ "

-         زهیر گفت " کربلا " امام رو به آسمان کرد و گفت: " خداوندا! به تو پناه می برم از کرب و بلا" بعد از اسب پیاده شد و گفت: " خون ما را در این سرزمین خواهند ریخت."

 

 


 

روز سوم محرم

 

" کوفه "

عبید الله بن زیاد : " ای پسر سعد ! دستور این است: با حسین بجنگ و او رابکش."

-         عمر سعد: " ای امیر ! مرا از این کار معاف کن ."

-         عبید الله : " مگر حکومت ری را نمی خواهی ؟"

-         عمر سعد : " من همیشه آرزو داشتم که حاکم ری بشوم. اما... اما یکشب به من مهلت بدهید تا کمی فکر کنم."

-         قاصدی به نزد امام  حسین علیه السلام فرستاد تا از نیت او با خبر شود.

-         امام حسین علیه السلام به قاصد عمر سعد گفت: " اهل دیار شما برای من نامه های بسیار نوشتند و از من خواستند تا به کوفه بروم . حالا اگر از آمدنم منصرف شده اید, بر می گردم و می روم. "

 

 


 

روز چهارم وپنجم محرم

 

" کوفه "

عبید الله بن زیاد  : " به شبث بن ربعی بگویید به کاخ بیاید. ا. جنگجو و تیر انداز ماهری است و باید به لشگر عمر سعد بپیوندد. "

شبث بن ربعی : " ای امیر ! من بیمارم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم . "

عبید الله بن زیاد : " بیماری را بهانه نکن و با حسین بجنگ. پاداش خوبی به تو داده خواهد شد."

شبث بن ربعی : " چاره ای نیست. از پاداش امیر عبید الله نمی توانم چشم بپوشم.  "