روز سوم محرم 

" کوفه "

عبید الله بن زیاد : " ای پسر سعد ! دستور این است: با حسین بجنگ و او رابکش."

-         عمر سعد: " ای امیر ! مرا از این کار معاف کن ."

-         عبید الله : " مگر حکومت ری را نمی خواهی ؟"

-         عمر سعد : " من همیشه آرزو داشتم که حاکم ری بشوم. اما... اما یکشب به من مهلت بدهید تا کمی فکر کنم."

-         قاصدی به نزد امام  حسین علیه السلام فرستاد تا از نیت او با خبر شود.

-         امام حسین علیه السلام به قاصد عمر سعد گفت: " اهل دیار شما برای من نامه های بسیار نوشتند و از من خواستند تا به کوفه بروم . حالا اگر از آمدنم منصرف شده اید, بر می گردم و می روم. "

 


 روز چهارم وپنجم محرم

 

" کوفه "

عبید الله بن زیاد  : " به شبث بن ربعی بگویید به کاخ بیاید. ا. جنگجو و تیر انداز ماهری است و باید به لشگر عمر سعد بپیوندد. "

شبث بن ربعی : " ای امیر ! من بیمارم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم . "

عبید الله بن زیاد : " بیماری را بهانه نکن و با حسین بجنگ. پاداش خوبی به تو داده خواهد شد."

شبث بن ربعی : " چاره ای نیست. از پاداش امیر عبید الله نمی توانم چشم بپوشم.  "